فرانچیشک کوالسکی مرد چهل و هشتسالهای است که هرگز بیش از حد ظرفتیش نمینوشد. او همیشه به خودش مسلط است و از این بابت به خودش میبالد. اما یک روز در خیابان به یکی از دوستانش برمیخورد؛ آشناییشان برمیگشت به زمانی که هر دو مبارز پارتیزانی بودند. او را از ۱۹۴۵ ندیده بود. آنها برای جشن گرفتن این اتفاق فرخنده به میخانه نزدیک میروند و گیلاس پشت گیلاس بالا میاندازند. شب جایش را به روز میدهد و هوا روشن شده است که از میخانه بیرون میآیند. همینجا و همین موقع است که رفتارهای عجیبی از فرانچیشک سر میزند…